خاطره زایمان
دست و پام یخ زده بودن . نمیدونم فشار من افتاده بود یا بخش زایمان خیلی سرد بود . تا رسیدم یه فرمی رو پر کردم و امضا دادم و بعدش بهم گفتن برو لباساتو در بیار و این گان واین دمپایی رو بپوش و برو دستشویی تا مثانت خالی بشه ولی من سه چهار بار رفتم دستشویی نمیدونم واسه استرس بود یا سرما چون 8 ساعت بود که هیچی نخورده بودم آخخخخخخخ یادم نبود که شده بود 9 ساعت
بعدش یه خانم مهربونی اومد و روی شکمم یه ژلی مالید ( واااااااااای خیلی یخ بود یعنی لرزیدمااااااااا ) و بعد شیو کرد و یه خانمه دیگه که اصلا مهربون نبود اومد برام سوند گذاشت ( وااااااااااااای یعنی درد داشتاااااااااااا )
میگما یعنی نمیشد نقش این دوتا خانمو باهم عوض میکردن که مهربونه بیاد سوندو وصل کنه تا من اینقدر ضعف اعصاب نگیرممممممم
منم تند تند و زیر لب همینجوری دعا میخوندم هرچی که بلد بودم و میخوندم و هی با خدا حرف میزدم تا این لحظه ها بگذره تا صدام کنن واسه عمل
بعد گذشت یه نیم ساعتی با یه ویلچیر اومدن سراغم. حالا خوبه اومدن چون هی فکر میکردم چرا نمیان دنبالم نکنه منو یادشون رفته و اینم شده بود غوز بالا غوز رو اعصابم
وقتی رفتیم تو اتاق عمل دیدم ای دل غافل پس اینجا کجاست چرا اینجا هیچ شباهتی به اتاق عمل تو فیلما نداره؟؟؟
یه اتاق تقریبا خالی با یه تخت وسطش و دوتا دستگاه اینور اونورش و یه ساعت به دیوار و تقریبا همین یا لا اقل من همینارو یادم میاد
وقتی خانم دکتر محمدی رو دیدم یک کم آرومتر شدم و اینکه خداییش پرستارا خیلی مهربون و خوش اخلاق بودن و منو خوابوندن روی تخت وبهم یه چیزایی وصل کردن و بعدش یه خانم نسبتا مسن اومد بالای سرمو گفت من دکتر بیهوشیم و چند تا سوال ازم پرسید و منم حین اینکه جواباشونو میدادم به ساعت نگاه میکردم که دیدم ساعت 1.25 دقیقست و کم کم رفتممممممم تووووووو هپروتتتتتتتتتت. . . . .
یه حس عجیبی بود
چیزی که تاحالا تجربش نکرده بودم نمیدونم خوب بود یا بد فقط وقتی به هوش اومدم گیج و منگ خوابیده بودم رو تخت و یه پتوی کلفت روم بود و داشتم از سرما میلرزیدم . همه چی تیره و تار بود و نمیتونستم واضح ببینم فقط رو دیوار بغل دستم یه نوشته هایی بود که سعی میکردم بخونمشون
یه صداهایی هم به گوشم میرسید مثل ناله خانمها و بعضا جیـــــــغشون که تا حدود چند دقیقه ای نمیفهمیدم از چیه چون خودم اصلا درد نداشتم و نمیدونستم اونا چرا هی داد میزنن
کرخت و سست بودم بعد مدت کوتاهی تونستم دستامو پاهامو تکون بدم ولی بازم خیلی سردم بود . اونجا به یه پرستاری گفتم سردمه اونم زودی رفت برام یه پتو دیگه اورد و انداخت روم ولی بازم سردم بود
کم کم میتونستم بهتر ببینم و سرمو هم تکون میدادم که یهو یه فرشته عذاب نازل شد و پتو رو داد بالا و یه دستوراتی داد که اینکارا رو بکن تا لخته خونا خارج بشن و خودشم هی دلمو فشار میداد و اینگونه دردهای عمل جراحی سزارین آغاز شد
همه این دردها به کنار . . . . . هی چشم میچرخوندم تا ببینم شما رو کجا گذاشتن که دیدم نههههه انگار هیچ نوزادی اونجا نبود و همه مامانا داشتن تنهایی درد میکشیدن
بعد گذشت یه نیم ساعت از به هوش اومدنم منو بردن تو بخش و چون درست زمان ملاقات بود اونجا خیلی شلوغ بود و من از لابلای جمعیت زیادی رد میشدم و چشم میچرخوندم تا یه آشنا ببینم
درست شده بودم مثل بچه ایی که از خونوادش جدا افتاده و ترسیده و غریبه و داره در به در دنبال یه خودی میگرده که یهو خاله مریم و دوتا مامان بزرگ هاتو دیدم و بعدش بابا مهدی رو
تا اونا رو دیدم زدم زیر گریه . . . . . هق هق گریه میکردم و اونام منو بوس میکردن و تبریک میگفتن
از بابا مهدی پرسیدم بچم کو ؟؟؟ کجاست ؟؟؟ سالمه ؟؟؟ خوشگله ؟؟؟
دقیقا یادمه تمام جملاتم همینا بود که دیدم بابا مهدی داره گریه میکنه و دستای منو گرفته میگه آره سالمه سالمه
خدارو شکر کردم ولی تا نمیدیدمت و بغلت نمیکردم دلم آروم نمیگرفت
دردم شروع شده بود ولی من دنبال تو بودم تا ببینمت و دردامو با دیدنت تسکین بدم ای عزیزتر از جونم