آخرین لحظات بی تو
عزیزدل مامان
بالاخره داشت روز موعود فرا میرسید و من و بابا مهدی دل تو دلمون نبود تا روی ماهتو ببینیم
شب قبل از به دنیا اومدنت از بابا مهدی خواستم ببرتمون امامزاده صالح تا یک کمی دعا بخونم و از خدا بخوام فردا هر جفتمونو صحیح و سلامت از اتاق عمل بیارن بیرون
بابا مهدی هم بردمون و منم کلی دعا کردم و نماز خوندم و فقط و فقط سلامتیتو خواستم و اینکه زنده بمونم و بتونم ببینمت مامانی
بعدم قسمت خوشمزه شبمون شروع شد و با بابا مهدی رفتیم پرپروک و یه دل سیر شام خوردیم و این آخرین شب دو نفره زندگیمونو جشن گرفتیم
بعدم برگشتیم خونه تا من برم حمام و بیام بخوابم و استراحت کنم ولی مگه فکر و خیال میذاشت داشتم از استرس میمردم
از یه طرف خیلی خوشحال بودم که فردا میخوام تو رو داشته باشم و تو بغلم بگیرمت
از یه طرفم همش فکرای بد میومد تو ذهنم ولی خلاصه به هر زحمتی بود با توکل به خدا خوابیدممممم
قرار بود ساعت 11 صبح بیمارستان باشیم و ما 10.5 رفتیم دنبال مامانجی و از اونجا رفتیم بیمارستان ولی طبق معمول همیشه که ما همواره و در هر صورت و به همه جا دیر میرسیم اینبارم نذاشتیم از دستمون در بره و حدود نیم ساعت دیر رسیدیم بیمارستان
( البته به خاطر پیدا نکردن جای پارک ماشین ، آخه بابا مهدی اصرار داشت که ماشینشو تو پارکینگ مخصوص پزشکان و پرسنل بیمارستان پارک کنه !!! وااااااا آخه مگه میشهههههههه ؟؟؟ نمیذاشتن کههههه )
خلاصه من و مامانجی پیاده شدیم و رفتیم داخل بیمارستان و من رفتم قسمت پذیرش
اووووووووف اونجام شلوغ بود و یه یه ربی اونجا معطل شدمو بابا مهدی بعد یه رب اومد از بس که ترافیک بود و جای پارک نبود آخه روزای آخر تابستون بود و در نهایت من ساعت 12 با یک ساعت تاخیر خودمو تحویل بخش زایمان دادم