اولین خاطره
پسرکم از همون لحظه که دیدمت دیگه نمیتونستم چشم ازت بردارم
هنوز درد سراغم نیومده بود
حس خوبی داشتم ولی نمیدونم چرا بابا مهدی تو خودش بود
حتی خاله مریم گفت نمیدونم چرا من که بهش تبریک گفتم خیلی سرد جوابمو داد نفهمیدم از چی دلخوره !!!
(( بعدا بابا مهدی برام تعریف کرد که اون لحظه که شما به دنیا میای چون من بیهوش بودم و شما نباید دمای بدنت پایین میومده و نمیشده که بذارنت تو بغل من ، فورا شما رو میبرن تو یه اتاقی و میذارنت تو یه تخت کوچولو تا اونجا گرم نگهت دارن تا من بهوش بیام و بتونم به شما شیر بدم
ولی بابا مهدی نمیدونسته و فکر کرده خدایی نکرده شما مشکلی داری که بردنت اونجا و همونجا از پشت شیشه ها نگاهت میکرده و همینجوری اشک میریخته
حتی خاله مریم و خانم دکترم که شما رو به دنیا میاره رو درست نمیبینه چون تو حال خودش نبوده و خیلی ناراحت بوده
تازه به من گفت اینقدر هول شده بودم از خانم دکتر تشکر هم نکردم ))
خلاصه که بابای دل نازکی داری که خیلی خیلی دوستت داره
بیشتر از اونی که تصورشو بکنی
باید خیلی هواشو داشته باشیا و گرنه با من طرفی