رهیرهی، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 9 روز سن داره

رهی عشق کوچولو

اولین خاطره

1393/1/25 3:46
نویسنده : مامی رهی
131 بازدید
اشتراک گذاری

 

 پسرکم از همون لحظه که دیدمت دیگه نمیتونستم چشم ازت بردارم

هنوز درد سراغم نیومده بود

حس خوبی داشتم ولی نمیدونم چرا بابا مهدی تو خودش بود متفکر

حتی خاله مریم گفت نمیدونم چرا من که بهش تبریک گفتم خیلی سرد جوابمو داد نفهمیدم از چی دلخوره !!!

سوال 

(( بعدا بابا مهدی برام تعریف کرد که اون لحظه که شما به دنیا میای چون من بیهوش بودم و شما نباید دمای بدنت پایین میومده و نمیشده که بذارنت تو بغل من ، فورا شما رو میبرن تو یه اتاقی و میذارنت تو یه تخت کوچولو تا اونجا گرم نگهت دارن تا من بهوش بیام و بتونم به شما شیر بدم بغل

ولی بابا مهدی نمیدونسته و فکر کرده خدایی نکرده شما مشکلی داری که بردنت اونجا و همونجا از پشت شیشه ها نگاهت میکرده و همینجوری اشک میریخته نگرانگریه

حتی خاله مریم و خانم دکترم که شما رو به دنیا میاره رو درست نمیبینه چون تو حال خودش نبوده و خیلی ناراحت بوده

تازه به من گفت اینقدر هول شده بودم از خانم دکتر تشکر هم نکردم ))

 

خلاصه که بابای دل نازکی داری که خیلی خیلی دوستت داره

بیشتر از اونی که تصورشو بکنی

باید خیلی هواشو داشته باشیا و گرنه با من طرفی چشمک

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)