یه مامان واقعی
دیگه کم کم باید میرفتیم خونه خودمونو زحمت به مامانجی رو کم میکردیم
تو ده روزی که اونجا مهمون بودیم اکثر کارهای شما رو مامانجی انجام میداد آخه من ناوارد و ناشی بودم و میترسیدم
ولی دیگه باید از یه جایی مامان شدن رو تمرین میکردم برا همینم گفتم که میخوام برم خونه خودم تا تنهایی به رهی رسیدگی کنم
هرچی بابا مهدی و مامانجی اصرار کردن قبول نکردم اونجا بمونم و اینجوری شد که تو روز دوازدهم زندگیه گلم برگشتیم خونه خودمون
واااااااااای
وقتی برگشتیم خونه دیدم بابا مهدی برامون یه سبد گل بزرگ گرفته با دوتا بسته کادو
یکیش برا من بود یکیش برا شما عزیزکم
برای شما لباس خوشگل خریده بود و برای منم دلت بسوزهههههه خشکه حساب کرده بود
کلی سورپرایز شدم و البته خوشحال
خلاصه با این استقبال گرم من و شما و بابا مهدی اومدیم همون جایی که میشدیم یه خونواده گرم سه نفره
دیگه شده بودم یه مامان واقعی
واقعیه واقعی
دیگه باید همه کاراتو خودم میکردم . لباس تنت میکردم . میشستمت . پوشکت میکردم . شیرت میدادم و بادگلوتو میگرفتم و کلی کارای دیگه
کمی سخت بود اما خیلی شیرین