اولین زنگ خطر
مادر شدن یه مسیولیت سنگینه
واقعا سنگین و خطیره
شب اولی که خونه خودمون خوابیدیم من شمارو گذاشتم تو کریرت و خودمو بابایی رو تخت خوابیدیم
یه لحضه تو خواب دستمو اوردم سمت شما تا لمست کنم چون اتاق نسبتا تاریک بود و نمیتونستم ببینمت ولی یهو دیدم ای وای من سرجات نبودی مامانییییی
داشتم از ترس میمردم
زود چراغو روشن کردم دیدم خدای من ....
از کمر خم شده بودی و کم مونده بود از تو کریر بیوفتی بیرون
فکرشم نمیکردم تو دوازده روزگیت اینجوری وول بخوری و حرکت داشته باشی
خدا رحم کرد کمربند کریرو بسته بودم وگرنه حتما میوفتادی رو سنگا
هیچی دیگه از همون شب شد که بابایی رو به مدت نامعلومی دیپورت کردیم که بره پذیرایی روی فرشا بخوابه واین پروسه همچنان ادامه داره
خلاصه که فهمیدم باید ازین به بعد خیلی حواسمو جمع کنم چون یه گله کوچولو وناز داشتم که احتیاج به مراقبت شبانه روزی داشت و این کار فقط از عهده یه " مادر " برمیاد