روزهای انتظار
دیگه روزا برام خیلی سخت میگذشت با اینکه حالت تهوع نداشتم ولی رو فرم نبودم و نمیتونستم زیاد سرپا وایستم
شبا اکثرا حالم بد بود و روزا تا وسط ظهر خواب بودم ، اصلا هم حس آرایشگاه رفتن نداشتم ولی چون میخواستم تا سر ماه اونجارو تخلیه کنم ( چون به بابایی قول داده بودم که هروقت نی نی اومد تو دلم آرایشگاه رو بیخیال شم ) مجبور بودم که برم و وسایلمو کم کم جمع کنم
یه چیزی برات تعریف میکنم که بدونی چقدر از اومدنت و بودنت خوشحال بودم : من یه ارایشگاه کوچولو داشتم که خیلی دلبستش بودم از سال 85 که مجرد بودم تا سال 90 که شما اومدی تو دلم 5 سال هر روزمو اونجا گذروندم و خاطرات خوبی از اونجا داشتم و با تمام سختیهاش کنار میومدم و حفظش میکردم
حتی با بابا مهدی چند بار سرش بگو مگو داشتیم چون ایشون دلش نمیخواست من برم سرکار و منم گوش نمیکردم و کار خودمو میکردم ولی همین که شما اومدی تو دلم گفتم دیگه بسه من الان دارم مامان میشم و باید خیلی مراقب تو دلیم باشم و برا همین دیگه کارمو با اینکه عاشقانه دوستش داشتم گذاشتم کنار و خونه نشین شدم . . . . .
اره رهی جون اینجوری بود که با اینکه هنوز به دنیا نیومده بودی شدی همه سرگرمیه من و من روزها رو به عشق این سپری میکردم که نی نی نازم که هنوز نمیدونستم دختر میشه یا پسر زودتر بیاد و من روی ماهشو ببینم و بهش بگم که چقـــــــدر واسم عزیزه