یک اتفاق بد ...
پسر قشنگم
خیلی رقص و نانای و دس دسی رو دوست داشتی
واست آهنگ میذاشتم پا میشدی و دور خودت میچرخیدی و مثلا میرقصیدی
توی ایام محرم هم که میبردمت بیرون ، تا دسته های عزاداری رو میدیدی با اون دستای کوچولوت سینه میزدی بعد وسطش قاطی میکردی شروع میکردی به دست زدن که هرکی درو و برمون بود و این صحنه رو میدید عاشقت میشد
ولی یه اتفاق بدی واست افتاد و میدونم که چشم زخم بود
روز تاسوعا بود و رفته بودیم خونه مامانِ بابا مهدی ، چون نذری داشتن و ما هم هر سال میرفتیم
سر شب همگی رفتیم دیدن دسته ها و با اینکه هوا یکم سرد بود من شمارو پیچوندم تو یه پتو و بردمت بیرون
باز یکم شیرینکاری کردی و همه نگاهت میکردن
آخر شب اومدیم خونه خودمون و بابا مهدی خوابید
منو شما هم توی اتاق بودیم و ساعت نزدیک یک نیمه شب بود
من لب تخت نشسته بودم و شما داشتی رو تخت ما بپر بپر میکردی و میخندیدی که یهو نمیدونم چطور شد که تعادلتو از دست دادی و همونجوری سرپا از روی تخت افتادی پایین و با سر محکم خوردی زمین و از درد ضعف کردی و نفست بند اومد
من که دست و پام میلرزید حتی نمیتونستم بغلت کنم
بابا مهدی اومد به دادمون رسید و شمارو ساکت کرد و بعد اومد سراغ من و به جفتمون آب طلا داد و یکم که گریه کردنت بند اومد شیر خوردی و لالا کردی
البته گریه من بند نمیومد
تقریبا ساعت دو شده بود که من خوابوندمت رو تخت و نازت میکردم و روی سرت دست میکشیدم که یهووووو
دیدم پشت سرت به مساحت یه نارنگی باد کرده ولی شله و انگشت فرو میره
با جیغ و داد بابا مهدی رو باز از خواب بیدار کردمو سرتو نشون دادم
اون بنده خدا هم کلی ترسید و شبونه پا شدیم آواره بیمارستانا شدیم .....