رهیرهی، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 9 روز سن داره

رهی عشق کوچولو

یک اتفاق بد ...

1394/1/23 3:43
نویسنده : مامی رهی
139 بازدید
اشتراک گذاری

پسر قشنگم بغل

خیلی  رقص و نانای و دس دسی رو دوست داشتی 

واست آهنگ میذاشتم پا میشدی و دور خودت میچرخیدی و مثلا میرقصیدی محبت

توی ایام محرم هم که میبردمت بیرون ، تا دسته های عزاداری رو میدیدی با اون دستای کوچولوت سینه میزدی بعد وسطش قاطی میکردی شروع میکردی به دست زدن که هرکی درو و برمون بود و این صحنه رو میدید عاشقت میشد بوس

ولی یه اتفاق بدی واست افتاد و میدونم که چشم زخم بود 

روز تاسوعا بود و رفته بودیم خونه مامانِ بابا مهدی ، چون نذری داشتن و ما هم هر سال میرفتیم 

سر شب همگی رفتیم دیدن دسته ها و با اینکه هوا یکم سرد بود من شمارو پیچوندم تو یه پتو و بردمت بیرون 

باز یکم شیرینکاری کردی و همه نگاهت میکردن سکوت

آخر شب اومدیم خونه خودمون و بابا مهدی خوابید 

منو شما هم توی اتاق بودیم و ساعت نزدیک یک نیمه شب بود 

من لب تخت نشسته بودم و شما داشتی رو تخت ما بپر بپر میکردی و میخندیدی که یهو نمیدونم چطور شد که تعادلتو از دست دادی و همونجوری سرپا از روی تخت افتادی پایین و با سر محکم خوردی زمین و از درد ضعف کردی و نفست بند اومد خطا

من که دست و پام میلرزید حتی نمیتونستم بغلت کنم

بابا مهدی اومد به دادمون رسید و شمارو ساکت کرد و بعد اومد سراغ من و به جفتمون آب طلا داد و یکم که گریه کردنت بند اومد شیر خوردی و لالا کردی 

البته گریه من بند نمیومد گریه

تقریبا ساعت دو شده بود که من خوابوندمت رو تخت و نازت میکردم و روی سرت دست میکشیدم که یهووووو 

دیدم پشت سرت به مساحت یه نارنگی باد کرده ولی شله و انگشت فرو میره ترسو

با جیغ و داد بابا مهدی رو باز از خواب بیدار کردمو سرتو نشون دادم 

اون بنده خدا هم کلی ترسید و شبونه پا شدیم آواره بیمارستانا شدیم .....

 

پسندها (1)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

kosar
24 فروردین 94 16:53
سلام خاله جونم.چه وب نازی دارید.!!! وکوشولوتونم به خودم رفته چون هم سفیده وهم نازه وبانمک. اگه به وب من سربزنید خوشحال میشوم .ازتون کلی سپاس گزارم.