رهیرهی، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 9 روز سن داره

رهی عشق کوچولو

رهی شیرین ما

مامانی رسما دیگه خیلی خیلی خوراکی شده بودی و من دائم در حال ماچمالی شما بودم توی ماه سوم بودی و حسابی جون گرفته بودی خداروشکر یکمم خوش اخلاق تر از قبلت شده بودی و بیشتر میخندیدی آخه خیلی اخمو و جدی بودی و یه جورایی کم میخندیدی ولی تا میخندیدی من زود ازت عکس میگرفتم     ...
1 آذر 1393

اولین تلاش چشمگیررهی

مامانی جونم شما همین که دوماهت شد کلی تقلا میکردی واسه برگشتن و یکمی هم موفق میشدی وقتی میذاشتمت رو زمین یا یه جای سفت  همش میخواستی برگردی قربونت برم البته روی پاهاتم که نگهت میداشتم سفت پا میگرفتی و محکم وایمستادی ولی خوب گردن نمیگرفتی و همش سر به زیر بودی   اینجا هم کلی زور زدی وخودتو چند سانتی چرخوندی ولی نتونستی کامل برگردی و فقط قرمز شدی عزیزمممممم   ...
1 آذر 1393

سرشار از تووووو

دیگه روزو شبامون بی تو معنی نداشت دیگه شده بودی گل سرسبد خونمون شده بودی همه عشقمون روزهای اول رو با هر سختی بود با هم سپری کردیم و به چهل روزگیت رسیدیم رشد کرده بودی و کلی بامزه شده بودی عزیز دلمممممم مدارکشم موجوده    اخماتو قربووووووون   ...
22 مهر 1393

همششش لالا

  همش در حال لالا کردن بودی مامانی فدات شیر میخوردی و فرتی میخوابیدی نگاه کن ببین چجوری لبات از شیر خوردن سفید شدن فدات بشم من   ...
16 شهريور 1393

اولین زنگ خطر

مادر شدن یه مسیولیت سنگینه واقعا سنگین و خطیره شب اولی که خونه خودمون خوابیدیم من شمارو گذاشتم تو کریرت و خودمو بابایی رو تخت خوابیدیم یه لحضه تو خواب دستمو اوردم سمت شما تا لمست کنم چون اتاق نسبتا تاریک بود و نمیتونستم ببینمت ولی یهو دیدم ای وای من  سرجات نبودی مامانییییی   داشتم از ترس میمردم زود چراغو روشن کردم دیدم خدای من .... از کمر خم شده بودی و کم مونده بود از تو کریر بیوفتی بیرون فکرشم نمیکردم تو دوازده روزگیت اینجوری وول بخوری و حرکت داشته باشی خدا رحم کرد کمربند کریرو بسته بودم وگرنه حتما میوفتادی رو سنگا   هیچی دیگه از همون شب شد که بابایی رو به مدت نامعلومی دیپورت کردیم که بره...
16 شهريور 1393

یه مامان واقعی

دیگه کم کم باید میرفتیم خونه خودمونو زحمت به مامانجی رو کم میکردیم تو ده روزی که اونجا مهمون بودیم اکثر کارهای شما رو مامانجی انجام میداد آخه من ناوارد و ناشی بودم و میترسیدم ولی دیگه باید از یه جایی مامان شدن رو تمرین میکردم برا همینم گفتم که میخوام برم خونه خودم تا تنهایی به رهی رسیدگی کنم هرچی بابا مهدی و مامانجی اصرار کردن قبول نکردم اونجا بمونم و اینجوری شد که تو روز دوازدهم زندگیه گلم برگشتیم خونه خودمون واااااااااای وقتی برگشتیم خونه دیدم بابا مهدی برامون یه سبد گل بزرگ گرفته با دوتا بسته کادو یکیش برا من بود یکیش برا شما عزیزکم برای شما لباس خوشگل خریده بود و برای منم دلت بسوزهههههه خشکه حساب کرده بود &nbs...
15 خرداد 1393

در اومد از حموم گل

اولین بار با مامانجی رفتی حمام پسر گلم خیلی دلم شور میزد و نگرانت بودم  همش میرفتم تو کار مامانجی فضولی میکردم که هم یاد بگیرم ببینم چه میکنه و هم اینکه مثلا مراقبِت باشم خلاصه که وقتی از حمام در اومدی مثل یه تیکه ماه شده بودی لپای قرمزت گاز زدنی بود اما حــــــــــیــــــــــــفــــــــــ که نمیشد یه سری جوش ریز سفید هم تو تمام صورتت در اومده بود که نمیدونم دلیلش چی بود ولی از کسی شنیدم به خاطر گرمی خوردنه من بوده که وارد شیرم شده بود و به شما منتقل شده بود خلاصه که دون دون شدی بودی واسه خودت مامانییییی انشاالله حمام دامادیت   ...
4 ارديبهشت 1393