رهیرهی، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 9 روز سن داره

رهی عشق کوچولو

عکسهای بامزه از رهی 2

مامانی شما اینقدر عکس داری که اگه بخوام از توشون انتخاب هم بکنم بازم کلی طول میکشه  اینم چندتا دیگه از عکسای زیر شش ماهگیت  اینجا گفتی بابا مهدی شما دیگه خسته شدی بذار من رانندگی کنم  الهی فدای ژستت بشم من  رهی سروته میشود    قربونه اون شکل ماهت  اینجام شکل پسرخاله کلاه قرمزی شدی عزیزمممممممم  اینجام که چرت میزدی  اینجام کلی کفری بودی از دستم هی شال و کلاه امتحان میکردم رو سرت  اینم اخرین عکس از آدم برفیه ناز مامان   الهی فدای شکلت شم ...
1 دی 1393

عکسهای بامزه از رهی 1

مامانی جون  این عکسای بامزه مال قبل از شش ماهگیته گلم  دستا بالا  اینجا در حال آواز خوندن بودی فدات شم  اینجام خاله قزی شده بودی   قربونت برممممم اینجا خسته بودی میفهمی خسته  اینجام که تو رویا سیر میکردی و لبخند میزدی حالا به چی نمیدونم   اینجا لالا داشتی جیگری   آماده خواب بودی  اینجام دلت بغل میخواست و داشتی دلبری میکردی تا بغلت کنم عشقممممم  اینم یه رهیه نق نقوووووو  اینجام که خوشگل نشستی بغل مامانیت  اینجام داری سوت میزنی میگی مامانی بیــــــــــا  اینم خیلی بامزس  ...
1 دی 1393

اولین زمستون با رهی

مامانی الهی قربونت برم  این اولین زمستونیه که شما در کنار ما هستی و با وجودت عشق میکنیم  عزیزکم الهی که سالهای سال زنده باشیم و در کنار تو گل خوشگلمون یلدا رو جشن بگیریم اینم چندتا عکس خوشگل زمستونی از نفسم  اینجا حاظر شده بودی بری خونه مامانی برای شب یلدا اینجام عمه جونات گذاشته بودنت وسطشونو باهات بازی میکردن اینم یه عکس با شال و کلاهی که خاله مریم جون واست با عشق بافته مامانی    وای که چقدر با کلاه بامزه و خوردنی میشی آدم برفی من  اینام دوتا  شال و کلاه دیگه از هنرای دست خاله مریمت  خوش به حالت با این خاله ای که داری ،  واقعا دستش درد نکن...
24 آذر 1393

رهی درنمایشگاه

رهی جونم یه روز با بابا مهدی و شما رفتیم نمایشگاه کیتکس و با اینکه شما خیلی کوشولو بودی ولی این دومین نمایشگاهی بود که باهم رفتیم  اولیشو فقط 25 روزت بود که رفتیم نمایشگاه mbc ، تو مهر ماه بود و ازش عکس ندارم متاسفانه و لی از این نمایشگاه و استخر توپش چندتا عکس خوشمل داری    رهی جون اینجا دیدنه اینهمه توپ خیلی برات عجیب بود   اولش من فکر کردم کلی ذوق میکنی  ولی دیدم نهههههه خیلی هم خوشت نیومده  اینجام که طبق معمول همیشه هرچی میاد دستت اول مزش میکنی ببینی خوشمزست یا نه  اینجام که در دریای توپها غرق شدی و بابا مهدی میاد تا نجاتت بده  خلاصه که بر...
17 آذر 1393

رهی کوچولو با لباس دخترونه

مامانی  یه بار رفته بودم لباس تو خونه ای بخرم برات که اینارو دیدم و خیلی ازشون خوشم اومد و چون تو خونه ای بود برات خریدم  رنگش خیلی جینگولو نازه  خیییییلی هم بهت میاد در ضمن  اینم دوتا عکس لختی از آقا رهی   فدای هیکل کوشولوت بشه مامانت  شووووووووووت توی دروازهههههههه  ...
17 آذر 1393

دست دردستهای کوچوک تو ...

دستای کوچولوت تو دستای من  یه روزم میرسه که تو دستای منو تو دستای مردونت بگیری و من حظ کنم عشقمممممممم    مامانی ببین چقدر قشنگ انگشتمو گرفتی  قربونه اون انگشتای کوچولوت    ...
17 آذر 1393

نگاه میکنی به من ...

عزیزترینم  مامانی عاشق چشماته  یه جوری نگاهم میکنی که عشق همه وجودمو میگیره و ازش سرشار میشم  من که هرروز خدارو به خاطر داشتنت شکر میکنم الهی که خدا همه منتظرای نینی رو به حاجتشون برسونه و بتونن طعم خوش مادر شدن رو بچشن  آمین اینم چندتا عکس خوشگل از نگاه های نازت رهی جونمممممم    ...
15 آذر 1393

چندتا عکس دمروووووو

جیگر مامان تا ماه چهارم هنوز نمیتونستی خوب گردن بگیری و یخورده شل بودی برعکسه پاهات که خیلی محکم میزاشتی زمین و سفت می ایستادی  منم روزی چند بار دمرت میکردم تا عضلات گردنت یکم قوی بشن  اینم نمونه تلاشت واسه سر بلند کردن  ان شاالله که همیشه سربلند باشی  آخیشششششششش تمرین تموم شد حالا نوبت استراحتههههه   ...
15 آذر 1393

لالائی کن عشقمممم

عزیزکم از همون روزای اول که به دنیا اومده بودی من برای شما یه لالائی خاص میخوندم و هروقت شما خوب نمیخوابیدی تا من اینو برات میخوندم زود چشای نازت بسته میشد و لالا میکردی من که خودم عاشق این شعرم گل گلدونه من شکسته در باد ،  تو بیا تا دلم نکرده فریاد گل شب بو دیگه  شب بو نمیده کی گل شب بو رو از شاخه چیده گوشه ی آسمون ،  پر رنگین کمون من مثل تاریکی ،  تو مثل مهتاب اگه باد از سرِ  زلف تو نگذره من میرم گم میشم ،  تو جنگل خواب گل گلدون من ،  ماه ایوون من از تو تنها شدم ،  چو ماهی از آب گل هر آرزو ،  رفته از رنگ و بو من شدم رودخونه...
10 آذر 1393

پخ پخ

جیگر مامان شمارو تو سه ماهگی بردیم برای ختنه و به روش حلقه عضو شریفتو پخ پخ کردیم الهی بمیرم برات چون خیلی اذیت شدی و گریه کردی و مجبور شدیم کلی تو خیابونا دور دور کنیم تا دردت ساکت شه منم پشت در اتاق عمل پا به پات گریه میکردم و زار میزدم الانم که یاد جیغا و گریه ها و ناله هات میوفتم ضعف میکنم مامانی  اما همین که رسیدیم خونه دیگه خیلی آروم شده بودی و اصلا اذیت نشدی و به موقع هم زخمت و بخیه ت خوب شد و حلقه موقع حمام کردنت افتاد اینم حال و روز این روزات مامانی   تازه حلقشو برات یادگاری نگه داشتم که بزرگ شدی ببینی چقدر کوشولو بودی ...
5 آذر 1393