دل نگرانی های مادرانه
نمیدونم چرا احساس میکردم نمیتونی خوب شیر بخوری و سیر نمیشی بهم ریخته بودم و چشم ازت برنمیداشتم دکترت گفته بود بهت شیر خشک ندم ولی نمیشد کههههه طاقت نیاوردم و بابا مهدی رو فرستادم تا برات شیر خشک بخره و یه ذره بهت دادم و تو هم خوردی و تخت خوابیدی روزا خیلی شرایط بهتر بود چون مامانجی بیدار بود و کمکم میکرد ولی شبا که میخوابید دلم نمیومد بیدارش کنم و درد وحشتناک بخیه هام نمیذاشت بخوابم نه رو تخت نه رو زمین شمام تند تند بیدار میشدی و شیر میخواستی و منم باید با اون درد کنار میومدم چون دیگه مادر شده بودم ولی واقعا شبای سختی بود روز پنجم تولدت هم رفتیم آزمایش غربالگری دادی تجربه ناراحت ...
نویسنده :
مامی رهی
1:26