رهیرهی، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 9 روز سن داره

رهی عشق کوچولو

دل نگرانی های مادرانه

نمیدونم چرا احساس میکردم نمیتونی خوب شیر بخوری و سیر نمیشی بهم ریخته بودم  و چشم ازت برنمیداشتم دکترت گفته بود بهت شیر خشک ندم ولی نمیشد کههههه طاقت نیاوردم و بابا مهدی رو فرستادم تا برات شیر خشک بخره و یه ذره بهت دادم و تو هم خوردی و تخت خوابیدی  روزا خیلی شرایط بهتر بود چون مامانجی بیدار بود و کمکم میکرد ولی شبا که میخوابید دلم نمیومد بیدارش کنم و درد وحشتناک  بخیه هام نمیذاشت بخوابم نه رو تخت نه رو زمین شمام تند تند بیدار میشدی و شیر میخواستی و منم باید با اون درد کنار میومدم چون دیگه مادر شده بودم ولی واقعا شبای سختی بود  روز پنجم تولدت هم رفتیم آزمایش غربالگری دادی  تجربه ناراحت ...
4 ارديبهشت 1393

یــــــــــــکــــــــــ روزه شدنت

بلاخره اون شب سخت با رویای شیرینش برامون گذشتو روز رسید بابا مهدی اومد کارای ترخیصمونو انجام داد و مارو برد دم خونمون اونجا بابای بابا مهدی منتظرمون بود تا برات گوسفند قربونی بکنه و ماهم رفتیم و عملیات به انجام رسید و برگشتیم خونه مامانجی دیگه بیشتر چشماتو باز میکردی و بهتر شیر میخوردی خب بزرگتر شده بودی دیگه الان یــــــــــــکـــــــــــ روزت بود عسلم ...
25 فروردين 1393

اولین شب در کنار هم

دیگه شب شده بود و کم کم داشت درد میومد سراغم  که یهو دیدم یه پیام از طرف بابا مهدی برام اومده که نوشته بود من تو بیمارستانم ولی خب اونجا که بخش زنان بود و بابایی نمیتونست بیاد تو ؟؟؟   اما بابایی زرنگتر از این حرفاست نمیدونم چجوری نگهبان و پرستارارو راضی کرده بود تا بیاد پشت در اتاق و مارو ببینه منم با سختی شمارو با تختت بردم جلوی در و بابا مهدی رو ذوق زده کردم بابایی هم یه عکس ازت گرفت تا شب بهش نگاه کنه تا خوابش ببره  ماهم رفتیم بخوابیم البته شما که خواب بودی منم هرچی تلاش کردم خوابم نبرد تا دم دمای صبح قرار بود فردا مرخص بشیم و بیایم خونه مامانجی که یه مدت مامانجی از جفتمون پرستاری کنه باید هوای مامانج...
25 فروردين 1393

وقتی از من سیراب شدی

اولین باری که میخواستم شیر دادنو شروع کنم برام مثل یه پروسه سخت و غیر ممکن بود نمیدونم چرا نمیتونستم شما خواب بودی و اون خانم پرستار هی شمارو میذاشت زیر سینه من تا شیر بخوری و بهم آموزش میداد ولی نه شما بلد بودی بمکی نه من بلد بودم درست تو بغل بگیرمت و بهت شیر بدم خیلی برام سخت بود الان که بهش فکر میکنم خندم میگیره ولی اونموقع واقعا به نظر نشدنی میومد خیس عرق میشدم ولی شما نمیتونستی نوک سینه رو پیدا کنی و سیر شی و این حس که تو گرسنه ای و من نمیتونم سیرت کنم داشت عذابم میداد وقتی که دیگه موفق شدم با درد بسیار زیاد بهت شیر بدم و اولین شیر زندگیت رو از وجود مادرت نوشیدی یه حس خوبی تو وجود جفتمون بود یه حس رضـــایـــــتــــــ ...
25 فروردين 1393

وقتی چشماتو دیدم ....

 اولین باری که چشمای نازتو باز کردی  حدود ساعت 6 عصر بود وای که نمیدونم چی بگممم  نمیدونم چه حسی بود فقط میدونم حس خوبی رو تجربه میکردم فوری ازت عکس گرفتم تا وقتی دوباره چشماتو بستی هی نگاهش کنم و قربون صدقت برم پسر گلم     راستی : رهی جونم شما روز دوشنبه (( 20/6/1391 )) ساعت 1.25 دقیقه ظهر در بیمارستان آتیه با وزن 3.430 کیلو و قد 50 cm و دور سر 37 cm صحیح و سالم قدم رو چشمای من گذاشتی   به روزگارم خوش اومدی عزیزم  مامانی به فدات ...
25 فروردين 1393

اولین خاطره

   پسرکم از همون لحظه که دیدمت دیگه نمیتونستم چشم ازت بردارم هنوز درد سراغم نیومده بود حس خوبی داشتم ولی نمیدونم چرا بابا مهدی تو خودش بود حتی خاله مریم گفت نمیدونم چرا من که بهش تبریک گفتم خیلی سرد جوابمو داد نفهمیدم از چی دلخوره !!!   (( بعدا بابا مهدی برام تعریف کرد که اون لحظه که شما به دنیا میای چون من بیهوش بودم و شما نباید دمای بدنت پایین میومده و نمیشده که بذارنت تو بغل من ، فورا شما رو میبرن تو یه اتاقی و میذارنت تو یه تخت کوچولو تا اونجا گرم نگهت دارن تا من بهوش بیام و بتونم به شما شیر بدم ولی بابا مهدی نمیدونسته و فکر کرده خدایی نکرده شما مشکلی داری که بردنت اونجا و همونجا از پشت شیشه ها نگاهت میک...
25 فروردين 1393

گویی دنیایم بهشت شد

حسی که اون لحظه داشتم رو هیچ وقت درک نکرده بودم و میدونم دیگه هرگز هم برام تکرار نمیشه تو حال خودم نبودم یه حس خاصی بود خیلی عجیب میخواستم کسی رو ببینم که 9 ماه تمام تو دلم بوده و باهاش زندگی کرده بودم همه روزا و شبامون به هم گره خورده بود و باهاش دردو دل کرده بودم با تمام وجودم حسش میکردم و میدونم که این حس و حال خوب برای اونم قابل درک بوده حالا همه این چیزها و روزا و شبا گذشته بودن و من میخواستم رویای شیرینمو ببینم واااااااااای اون لحظه که آوردنت پیش من رهی جان به یکباره عوض شدم مادر  شدم مادر   عاقبت در یک شب از شبهای دور کودک من پا به دنیا می نهد آن زمان بر من خدای مهربان ...
12 فروردين 1393

ثبت اولین دیدار

  نمیدونی تا قبل اینکه به دنیا بیای چقدر چهره ات برام مبهم بود مامانی ولی وقتی دیدمت یه دل نه صد دل عاشق قیافت شدم باور نمیکنی اگه بگم که چشم ازت برنمیداشتم منتظر بودم برای لحظه ای چشماتو باز کنی تا بتونم رنگ چشمای قشنگتو ببینم داشتم باهات عاشق میشدم دوباره عاشق میشدم     ...
11 فروردين 1393

خاطره زایمان

دست و پام یخ زده بودن . نمیدونم فشار من افتاده بود یا بخش زایمان خیلی سرد بود . تا رسیدم یه فرمی رو پر کردم و امضا دادم و بعدش بهم گفتن برو لباساتو در بیار و این گان واین دمپایی رو بپوش و برو دستشویی تا مثانت خالی بشه ولی من سه چهار بار رفتم دستشویی نمیدونم واسه استرس بود یا سرما چون 8 ساعت بود که هیچی نخورده بودم  آخخخخخخخ یادم نبود که شده بود 9 ساعت بعدش یه خانم مهربونی اومد و روی شکمم یه ژلی مالید ( واااااااااای خیلی یخ بود یعنی لرزیدمااااااااا ) و بعد شیو کرد و یه خانمه دیگه که اصلا مهربون نبود اومد برام سوند گذاشت ( وااااااااااااای یعنی درد داشتاااااااااااا ) میگما یعنی نمیشد نقش این دوتا خانمو باهم عوض میکردن که مهربونه بیا...
25 آذر 1392

آخرین لحظات بی تو

عزیزدل مامان بالاخره داشت روز موعود فرا میرسید و من و بابا مهدی دل تو دلمون نبود تا روی ماهتو ببینیم شب قبل از به دنیا اومدنت از بابا مهدی خواستم ببرتمون امامزاده صالح تا یک کمی دعا بخونم و از خدا بخوام فردا هر جفتمونو صحیح و سلامت از اتاق عمل بیارن بیرون بابا مهدی هم بردمون و منم کلی دعا کردم و نماز خوندم و فقط و فقط سلامتیتو خواستم و اینکه زنده بمونم و بتونم ببینمت مامانی بعدم قسمت خوشمزه شبمون شروع شد و با بابا مهدی رفتیم پرپروک و یه دل سیر شام خوردیم و این آخرین شب دو نفره زندگیمونو جشن گرفتیم بعدم برگشتیم خونه تا من برم حمام و بیام بخوابم و استراحت کنم ولی  مگه فکر و خیال میذاشت داشتم از استرس میمردم  از...
25 آذر 1392