رهیرهی، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 9 روز سن داره

رهی عشق کوچولو

روزشمار عاشقی

مامان گلی ماه نهم یعنی شهریور ماه سر رسید و من لحظه شماری میکردم تا شما رو زودتر ببینم ، از خیلی از اطرافیانم در مورد سختیهای این ماه شنیده بودم ولی باورش برام سخت بود چون این هشت ماه که گذشت برام اینقدر سخت نبود و راحت بودم خدارو شکر ولی انگار راست میگفتن چون نه میتونستم راحت بشینم نه راحت بخوابم نه حتی راحت راه برم دست و پاهام به شدت ورم کرده بودن و منم اکثر خوراکیها رو بدون نمک میخوردم تا برای خودم و شما ضرری نداشته باشه . موقع خواب استرس داشتم که خدای نکرده بند ناف نپیچه دور گردنه کوچولوت یا طاقباز نخوابم که جات تنگ شه و خلاصه روزگاری داشتم دستشویی و حمام رفتن که دیگه نگوووووو از فجایع بود ، تازه همه این شرایط با 12 کیلو اضافه وز...
25 آذر 1392

همه چی آرومههههه

گل پسرم دیگه توی ماه هفتم بودم و هر روز سنگینتر از دیروز . . . . . هربار که میرفتم برای چکاپ و سونوگرافی خداروشکر میکردم که همه چی نرماله و شما داری خوب رشد میکنی و دیگه چیزی نمونده که بیای تو این دنیا عسلم و بشی همه کسم توی ماه هشتم دوتا مناسبت داشتیم هم سومین سالگرد ازدواج من و بابایی بود هم سی امین سالگرد تولد مامانی که بابا مهدی برام یه تولد کوچولو گرفت و بهم یه گوشی موبایل هدیه داد به نظرت واسه مادر شدن سی سالگی یکم دیر نیســــت ؟؟؟ به نظر خودم هســــــت !!! البته اینم بگم تا قبل اینکه شما بیای تو دلم یه همچین حسی نداشتما ولی از روزی که وجود تو رو حس کردم و صدای قلب کوچولوتو شنیدم افسوس خوردم که چرا زودتر اقدام ...
25 آذر 1392

خوش قدم مامان

رهی جون توی ماه ششم بارداری بودم که یه روز بابایی بهم زنگ زد و یه خبر خیلی خیلی خیلی خوش داد میدونی خبرش چی بود ؟؟؟ اینکه بابابزرگ یعنی بابای بابامهدی برامون خونه خریده بود ، الهی که خدا بهشون سلامتی بده شبش رفتیم و خونمونو دیدیم و کلی ذوق کردیم که دیگه صاحبخونه شدیم و از مستاجری خلاص ، البتــــه از یمن وجود شما عزیزکم شما از بدو بوجود اومدنت یعنی هنوز پا به این دنیا نذاشته خوش قدم بودی عزیز دلم و اینو بارها و بارها بهمون ثابت کردی . انشاالله که این خوش قدمیت مداوم باشه مامانی البته اینم بگم اسباب کشی با اون شکم قلمبه واسم خیلی سخت بود با اینکه بابایی 3 روز برای کمک به من کارگر گرفت ولی عملا خودم همه کارارو کردم و وقتی خا...
25 آذر 1392

داستان نام گذاری

عزیزکم از موقعی که متوجه شدم باردارم فقط یه اسم تو ذهنم میچرخید و اونم  (( رهی )) بود من این اسمو خیلی وقت پیش وقتی که مجرد بودم جایی شنیده بودم و خیلی خوشم اومده بود و توی یه دفتر یادداشت کرده بودم که اگه روزی پسردار شدم با این نام صداش کنم ولی اگه نی نی دختر بود چی ؟؟؟ هیچی دیگه از اونجایی که تا ماه پنجم نمیدونستیم جنسیت شما چیه و همه از جمله دکتر سونوگرافی بهمون میگفتن احتمالا دختره ، بابا مهدی پیشنهاد داد و گفت که اگه دختر شد اسمشو من انتخاب میکنم اگه پسر شد شما . . . . . اینم بگم چون احتمال نمیداد شما پسرطلا باشی این ریسکو کرد  و وقتی معلوم شد شما پسری من موفق شدم تا اسمی که مدتها بود دوستش داشتمو بذارم رو شما و اینگونه...
25 آذر 1392

سیسمونی

رهی جونم تو نیمه دوم اردیبهشت ماه سال نود و یک ، مامانیه شما همش در حال خرید وسایل خوشگل و خوشرنگ برای اتاق خواب شما بود تا زودتر کاراشو بکنه و تا سنگینتر نشده بتونه سیسمونیه شما رو کامل کنه و بچینه و اینگونه بود که هر روز صبح تا شب میرفتم بازار و خیابان بهار و جاهای دیگه تا برای شما قند عسلم خرید کنم و اینم نتیجه زحماتمه قربونت برم       پ.ن اینم بگما مامانی یه چندتا دونه از اسباب بازیا که تو عکسه کادو گرفتی قربونت برم اون عکستم مال ٢.٥ ماهگیته ...
25 آذر 1392

صبر و باز هم صبر

عزیزدلم کم کم روزا میگذشتن و شما هی تو دل من بزرگتر میشدی و من مشتاق تر ، که بدونم نی نیه تو دلم جنسیتش چیه ؟؟؟      باید تا ماه سوم یا حتی چهارم بارداری صبر میکردم تا میفهمیدم و این یعنی انتظار کشیدن تا بعد عید نوروز اولین عید تو زندگیم که خیلی برام جالب و خاص بود (( یه نفر تو دلم بود و میخواست همه دنیام بشه )) با اینکه خیلی سخت بود ولی چاره ای نبود باید صبر میکردم تا شما خودی نشون بدی پسرکم . . . . . راستی مامانی تو زمان بارداری یه بار خواب دیدم که یه پسر کوچولو دارم که قدش بلنده و صورت سبزه ای داره و قنداق پیچه . . . . . تو ماه های سوم به بعد خیلی پف کرده بودم و قیافم تغییر کرده بود هرکی من و میدی...
6 آبان 1392

اولین سونو اولین عکس

  این اولین عکس شماست  تو دل مامی اینجا توی 6 هفته بودی و اندازه یه کنجد قربونت برم اینم سونوی اولین باری که ضربآهنگ زیبای قلبتو شنیدم ، تو 8 هفته امیدوارم تا هستم این صدارو بشنوم ...
6 آبان 1392

روزهای انتظار

  دیگه روزا برام خیلی سخت میگذشت با اینکه حالت تهوع نداشتم ولی رو فرم نبودم و نمیتونستم زیاد سرپا وایستم شبا اکثرا حالم بد بود و روزا تا وسط ظهر خواب بودم ، اصلا هم حس آرایشگاه رفتن نداشتم ولی چون میخواستم تا سر ماه اونجارو تخلیه کنم ( چون به بابایی قول داده بودم که هروقت نی نی اومد تو دلم آرایشگاه رو بیخیال شم ) مجبور بودم که برم و وسایلمو کم کم جمع کنم یه چیزی برات تعریف میکنم که بدونی چقدر از اومدنت و بودنت خوشحال بودم : من یه ارایشگاه کوچولو داشتم که خیلی دلبستش بودم از سال 85 که مجرد بودم تا سال 90 که شما اومدی تو دلم 5 سال هر روزمو اونجا گذروندم و خاطرات خوبی از اونجا داشتم و با تمام سختیهاش کنار میومدم و حفظش میکردم حتی ب...
6 آبان 1392

خوشحالی ما

جونم واست بگه . . . . . بعد از دوخط شدنه تست تا صبح که آزمایش دادمو مطمئن شدم شما تو دلمی اولین کاری که کردم خدارو شکر کردم اونم خیلی خیلی زیـــــــــــــاد به خاطر اینکه بهم گوشه چشمی داشت و این نعمت با ارزششو که شما باشی بهم هدیه داد که بی اندازه ممنونشم شبشم با باباییت رفتیم امامزاده صالح و من اونجا دو رکعت نماز شکر به خاطر وجود شما که تو وجود من بودی و میخواستی منو خوشبخت ترین زن دنیا بکنی خوندم میدونی مامانی 8 ماه مدت زمان زیادی واسه بچه دار نشدن نیست ، خیلیای دیگه هستن که سالها منتظر نی نی شون بودن بعضیا رو هم میشناسم که هنوز بعد گذشت چند سال منتظر هستن . . . . . ولی همین مدت کوتاه 8 ماه هم واسه من و...
6 آبان 1392

خوش خبری

سلام رهی جان عشق مامان میخوام برات از روزایی که نبودی بگم از اون روزایی که گاهی نا امیدی میومد سراغم که مبادا خدا منو لایق مادری نمیدونه که فرزندی نصیبم نمیکنه مبادا من نتونم طعم خوش مادر شدن رو بچشم و ازین موهبت الهی بی بهره بمونم آخه میدونی گلم من و بابا مهدی تو سال دوم ازدواجمون بودیم و دیگه تصمیم داشتیم کم کم مامان و بابای یه نی نیه ناز بشیم ولی تا چند ماه ( حدود ٨ ماه ) انگار قسمت نبود و خدا نخواست و من میترسیدم از اینکه نکنه . . . . . برای همین رفتیم سراغ دکتر و آزمایش و تست و . . . . . وقتی جواب آزمایشم اومد فهمیدم که کمکاری تیروئید دارم و باید دارو مصرف کنم و به مدت بیست و چند روز قرص لووتیروکسین...
6 آبان 1392