همه چی آرومههههه
گل پسرم
دیگه توی ماه هفتم بودم و هر روز سنگینتر از دیروز . . . . . هربار که میرفتم برای چکاپ و سونوگرافی خداروشکر میکردم که همه چی نرماله و شما داری خوب رشد میکنی و دیگه چیزی نمونده که بیای تو این دنیا عسلم و بشی همه کسم
توی ماه هشتم دوتا مناسبت داشتیم هم سومین سالگرد ازدواج من و بابایی بود هم سی امین سالگرد تولد مامانی که بابا مهدی برام یه تولد کوچولو گرفت و بهم یه گوشی موبایل هدیه داد
به نظرت واسه مادر شدن سی سالگی یکم دیر نیســــت ؟؟؟ به نظر خودم هســــــت !!!
البته اینم بگم تا قبل اینکه شما بیای تو دلم یه همچین حسی نداشتما ولی از روزی که وجود تو رو حس کردم و صدای قلب کوچولوتو شنیدم افسوس خوردم که چرا زودتر اقدام نکردیم ، آخه بابا مهدی از همون سال اول عروسی زد زیر قولشو بهم گفت من نی نی میخــــــــــوام
عشق مامان
کوچیکتر که بودم خیلی دلم میخواست فاصله سنیم با بچم کم باشه ولی دنیا هیچ وقت بر وفق مراد آدما نیست و اونا رو به اکثر آرزوهاشون نمیرسونه
ولی از ته ته ته دلم برات آرزو میکنم که برای تو اینجوری نباشه وتو عزیزدلم به همه آرزوهات برسی و خدا کمکم کنه تا بتونم بهت کمک کنم . . . . .
رهی جون برات دعا میکنم که وقتی برمیگردی به عقب و گذشتتو نگاه میکنی بگی آخیـــــــــــش خدایــــــــــا شــــــــکرت که همه آرزوهام براورده شدن
الهی آمین