اولین شب در کنار هم
دیگه شب شده بود و کم کم داشت درد میومد سراغم که یهو دیدم یه پیام از طرف بابا مهدی برام اومده که نوشته بود من تو بیمارستانم
ولی خب اونجا که بخش زنان بود و بابایی نمیتونست بیاد تو ؟؟؟
اما بابایی زرنگتر از این حرفاست
نمیدونم چجوری نگهبان و پرستارارو راضی کرده بود تا بیاد پشت در اتاق و مارو ببینه
منم با سختی شمارو با تختت بردم جلوی در و بابا مهدی رو ذوق زده کردم
بابایی هم یه عکس ازت گرفت تا شب بهش نگاه کنه تا خوابش ببره ماهم رفتیم بخوابیم
البته شما که خواب بودی منم هرچی تلاش کردم خوابم نبرد تا دم دمای صبح
قرار بود فردا مرخص بشیم و بیایم خونه مامانجی که یه مدت مامانجی از جفتمون پرستاری کنه
باید هوای مامانجی رو خیلی داشته باشیا
آخه خیلی برات زحمت کشیده اقا رهی
حالا برات مینویسم تا ببینی که راست میگم . . . . .
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی