یــــــــــــکــــــــــ روزه شدنت
بلاخره اون شب سخت با رویای شیرینش برامون گذشتو روز رسید
بابا مهدی اومد کارای ترخیصمونو انجام داد و مارو برد دم خونمون
اونجا بابای بابا مهدی منتظرمون بود تا برات گوسفند قربونی بکنه و ماهم رفتیم و عملیات به انجام رسید و برگشتیم خونه مامانجی
دیگه بیشتر چشماتو باز میکردی و بهتر شیر میخوردی
خب بزرگتر شده بودی
دیگه الان یــــــــــــکـــــــــــ روزت بود عسلم
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی