دل نگرانی های مادرانه
نمیدونم چرا احساس میکردم نمیتونی خوب شیر بخوری و سیر نمیشی
بهم ریخته بودم و چشم ازت برنمیداشتم
دکترت گفته بود بهت شیر خشک ندم ولی نمیشد کههههه
طاقت نیاوردم و بابا مهدی رو فرستادم تا برات شیر خشک بخره و یه ذره بهت دادم و تو هم خوردی و تخت خوابیدی
روزا خیلی شرایط بهتر بود چون مامانجی بیدار بود و کمکم میکرد ولی شبا که میخوابید دلم نمیومد بیدارش کنم و درد وحشتناک بخیه هام نمیذاشت بخوابم نه رو تخت نه رو زمین
شمام تند تند بیدار میشدی و شیر میخواستی و منم باید با اون درد کنار میومدم چون دیگه مادر شده بودم ولی واقعا شبای سختی بود
روز پنجم تولدت هم رفتیم آزمایش غربالگری دادی
تجربه ناراحت کننده ای بود برامون چون طاقت گریتو نداشتیم خدارو شکر که زودی خوابت برد
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی