رهیرهی، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 27 روز سن داره

رهی عشق کوچولو

آسیمه سر ...

رهی جان هیچوقت اون شبو از یاد نمیبرم  هیچوقت تو زندگیم تا این حد مستاصل نشده بودم  هیچوقت فکرشم نمیکردم که از این دست اتفاقات ممکنه برای منم پیش بیاد  اینکه جگرگوشَتو بگیری بغلتو از این بیمارستان به اون بیمارستان بدوی تا ببینی چی به روزش اومده ... با سر زدن به چندتا بیمارستان و پاسکاری شدن بین دانشجوها بالاخره یه عکس از سرت انداختن و گفتن  که چیزی نیست ، نشکسته و فقط ضرب دیده  شب گذشت و برگشتیم خونه  بهرحال کاری نمیشد کرد ، تو تعطیلات ماه محرم بودیم و دکترها نبودن و باید صبر میکردیم  فردا شد و روز عاشورا رفتیم یه جای دیگه از سرت سی تی اسکن گرفتن من تو حیاط ...
24 فروردين 1394

یک اتفاق بد ...

پسر قشنگم خیلی  رقص و نانای و دس دسی رو دوست داشتی  واست آهنگ میذاشتم پا میشدی و دور خودت میچرخیدی و مثلا میرقصیدی  توی ایام محرم هم که میبردمت بیرون ، تا دسته های عزاداری رو میدیدی با اون دستای کوچولوت سینه میزدی بعد وسطش قاطی میکردی شروع میکردی به دست زدن که هرکی درو و برمون بود و این صحنه رو میدید عاشقت میشد  ولی یه اتفاق بدی واست افتاد و میدونم که چشم زخم بود  روز تاسوعا بود و رفته بودیم خونه مامانِ بابا مهدی ، چون نذری داشتن و ما هم هر سال میرفتیم  سر شب همگی رفتیم دیدن دسته ها و با اینکه هوا یکم سرد بود من شمارو پیچوندم تو یه پتو و بردمت بیرون  باز یکم شیرینکاری کردی و همه ن...
23 فروردين 1394

عشق کوچولوی من بعداز یک سالگی

مامانی جونممممممم  دیگه رسما راه میرفتی و گهگاهی هم میدویدی  البته تلو تلو خوران می افتادی رو زمین ولی انگار که دنبالت کرده بودن زود از روی زمین پا میشدی و باز میدویدی علاقه زیادی هم به بلندی داشتی و دوست داشتی حتی شده یه پله بالاتر از سطح زمین بایستی منم کمکت میکردم تا از پله های رخت آویز بری بالا اینجا دقیقا 14 ماهته عشقمممم  عاششششششق تاب بازی بودی و زود توی تاب چرتت میگرفتو میخوابیدی  اینم یه عکس با اتولت  اینجام تو اتول باباتی  اینم که دیگه هیچی  تکیه بر صندلی ریاست بابات  یه تمام قد از جوجه مامان  اینجام از حمام...
18 فروردين 1394

عکسهای یک سالگی در آتلیه سه سیب

مامان جونی  درست روز تولد یک سالگیت من و شما و بابا مهدی ، سه تایی با کیک تولدت رفتیم آتلیه سه سیب و یه عالمه عکسای خوشگل گرفتیم  خیلی خوب همکاری کردی و عکسات خیلی خیلی قشنگ شد  ببین    ...
16 اسفند 1393

روز تولد تو میلاد عشق پاکه ...

  روز تولد تو میلاد عشق پاکه  برای شکر این روز پیشانیم به خاکه  مامان جونم تولدت مبارک                              پسر قشنگم  عزیز دل مامان یک سال باهات عشق کردم   یک سال باهات زندگی کردم    یک سال باهات خوشی کردم   یک سال هر روز شکر خدارو کردم به خاطر وجود تو ،  به خاطر بودن تو در کنارمون  روزای سخت و آسون ، تلخ و شیرین ، خوب و بد رو به عشق تو گذروندم  روزای سختی که غم بی پدری داشتم فقط با وجود تو راحت گذروندم  اگه تو نبودی میخو...
9 اسفند 1393

مینشینی در کنارم ...

عشق کوچولوی مامان توی ماه هشتم بودی و هر لحظه یه کاری انجام میدادی که کلی ذوق زدمون میکرد  اولش که مرواریدات در اومدن اینقدر چیز میز میکردی تو دهنتو لثه هاتو میخاروندی که نگووو هرچی گیرت میومدو با اون دوتا دندونت گاز گازی میکردی  وقتی میخندیدی دندونای نازت معلوم میشد و قیافتو صد مرتبه بامزه تر میکرد فدات شم من  بعد بدون کمک تونستی بشینی  بعدشم چهار دست و پا میرفتی و از مبل و وسایل میگرفتی و میخواستی خودتو بکشی بالا    خلاصه که اوج شیرینیت بود اون زمان  دیگه راحت مینشستی کنارمو من فقط حظ میکردم  &n...
19 بهمن 1393

اولین گردش بهاری

تو اردیبهشت ماه یه روز که هوا خیلی خوب بود با بابا مهدی رفتیم پارک  خیلی بهت خوش گذشت مامانم ، البته که به ما هم همینطور  حسابی بازی کردی و خندیدی  ولی کم کم هوا سرد شد و مجبور شدیم بساطمونو جمع کنیم و برگردیم  تازه اونروز برای اولین بار تونستی بدون کمک بشینی و زود نیوفتادی  اینم برای شما یه پیشرفت دیگه بود درست موقعی که باید پیش میومد  ...
2 بهمن 1393

اولین مروارید

مامان جون  روز تولد بابا مهدی بود و من شما رو بردم حمام و حسابی  ترگل ورگل شده بودی   بعدش داشتم بهت غذا میدادم که دیدم قاشقت خورد به یه چیزی و صدا داد  فهمیدم که مرواریدات در اومدن اونم چند روز مونده به 8 ماهگیت  دوتا مروارید کوچولو جیک زده بودن رو لثه های پائینت قربونت برم  یه ذوقی کردم که نگوووووو  زود گوشیرو برداشتم و به بابا مهدی خبر دادم و اونم کلی خوشحال شد و تبریک گفت  ولی دندونات تو عکس اصلا معلوم نیست آخه هنوز خیلی کوشولوئن  شبم که تولد بابا مهدی بود و مهمونی داشتیم مهمونامون برای شما هم کادو آورده بودن و کلی ذوق کردن  اینم یه عکس از نین...
2 بهمن 1393