رهیرهی، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 27 روز سن داره

رهی عشق کوچولو

همششش لالا

  همش در حال لالا کردن بودی مامانی فدات شیر میخوردی و فرتی میخوابیدی نگاه کن ببین چجوری لبات از شیر خوردن سفید شدن فدات بشم من   ...
16 شهريور 1393

اولین زنگ خطر

مادر شدن یه مسیولیت سنگینه واقعا سنگین و خطیره شب اولی که خونه خودمون خوابیدیم من شمارو گذاشتم تو کریرت و خودمو بابایی رو تخت خوابیدیم یه لحضه تو خواب دستمو اوردم سمت شما تا لمست کنم چون اتاق نسبتا تاریک بود و نمیتونستم ببینمت ولی یهو دیدم ای وای من  سرجات نبودی مامانییییی   داشتم از ترس میمردم زود چراغو روشن کردم دیدم خدای من .... از کمر خم شده بودی و کم مونده بود از تو کریر بیوفتی بیرون فکرشم نمیکردم تو دوازده روزگیت اینجوری وول بخوری و حرکت داشته باشی خدا رحم کرد کمربند کریرو بسته بودم وگرنه حتما میوفتادی رو سنگا   هیچی دیگه از همون شب شد که بابایی رو به مدت نامعلومی دیپورت کردیم که بره...
16 شهريور 1393

یه مامان واقعی

دیگه کم کم باید میرفتیم خونه خودمونو زحمت به مامانجی رو کم میکردیم تو ده روزی که اونجا مهمون بودیم اکثر کارهای شما رو مامانجی انجام میداد آخه من ناوارد و ناشی بودم و میترسیدم ولی دیگه باید از یه جایی مامان شدن رو تمرین میکردم برا همینم گفتم که میخوام برم خونه خودم تا تنهایی به رهی رسیدگی کنم هرچی بابا مهدی و مامانجی اصرار کردن قبول نکردم اونجا بمونم و اینجوری شد که تو روز دوازدهم زندگیه گلم برگشتیم خونه خودمون واااااااااای وقتی برگشتیم خونه دیدم بابا مهدی برامون یه سبد گل بزرگ گرفته با دوتا بسته کادو یکیش برا من بود یکیش برا شما عزیزکم برای شما لباس خوشگل خریده بود و برای منم دلت بسوزهههههه خشکه حساب کرده بود &nbs...
15 خرداد 1393

در اومد از حموم گل

اولین بار با مامانجی رفتی حمام پسر گلم خیلی دلم شور میزد و نگرانت بودم  همش میرفتم تو کار مامانجی فضولی میکردم که هم یاد بگیرم ببینم چه میکنه و هم اینکه مثلا مراقبِت باشم خلاصه که وقتی از حمام در اومدی مثل یه تیکه ماه شده بودی لپای قرمزت گاز زدنی بود اما حــــــــــیــــــــــــفــــــــــ که نمیشد یه سری جوش ریز سفید هم تو تمام صورتت در اومده بود که نمیدونم دلیلش چی بود ولی از کسی شنیدم به خاطر گرمی خوردنه من بوده که وارد شیرم شده بود و به شما منتقل شده بود خلاصه که دون دون شدی بودی واسه خودت مامانییییی انشاالله حمام دامادیت   ...
4 ارديبهشت 1393

اولین سختی

روزامون با وجود تو عزیز دلمون داشت به خوبی و خوشی میگذشت و ما داشتیم با وجودت عشق میکردیم    بابا مهدی بعضی مواقع تو روز و هرشب بعد از کار میومد خونه مامانجی و باهات حسابی بازی میکرد و آخر شب میرفت خونمون میخوابید بعضی روزام عمه جونات و مامانِ بابا مهدی میومدن دیدنت و باهات بازی میکردن و حرف میزدن و منتظر بودن تا چشمای نازتو باز کنی و نگاهشون کنی  ولی تو خسیستر ازین حرفا بودی روز پنجم که بردیمت چکاپ پیش دکترت دیدیم که نافت افتاده تو پوشکت خلاصه نافت هم بی دردرسر جدا شد  ولی یه مشکلی بود انگار . . . . . شش روزت که بود من احساس کردم سفیدی چشمات خیلی خیلی کم زرد شدن که قرار شد فردا ...
4 ارديبهشت 1393

دل نگرانی های مادرانه

نمیدونم چرا احساس میکردم نمیتونی خوب شیر بخوری و سیر نمیشی بهم ریخته بودم  و چشم ازت برنمیداشتم دکترت گفته بود بهت شیر خشک ندم ولی نمیشد کههههه طاقت نیاوردم و بابا مهدی رو فرستادم تا برات شیر خشک بخره و یه ذره بهت دادم و تو هم خوردی و تخت خوابیدی  روزا خیلی شرایط بهتر بود چون مامانجی بیدار بود و کمکم میکرد ولی شبا که میخوابید دلم نمیومد بیدارش کنم و درد وحشتناک  بخیه هام نمیذاشت بخوابم نه رو تخت نه رو زمین شمام تند تند بیدار میشدی و شیر میخواستی و منم باید با اون درد کنار میومدم چون دیگه مادر شده بودم ولی واقعا شبای سختی بود  روز پنجم تولدت هم رفتیم آزمایش غربالگری دادی  تجربه ناراحت ...
4 ارديبهشت 1393

یــــــــــــکــــــــــ روزه شدنت

بلاخره اون شب سخت با رویای شیرینش برامون گذشتو روز رسید بابا مهدی اومد کارای ترخیصمونو انجام داد و مارو برد دم خونمون اونجا بابای بابا مهدی منتظرمون بود تا برات گوسفند قربونی بکنه و ماهم رفتیم و عملیات به انجام رسید و برگشتیم خونه مامانجی دیگه بیشتر چشماتو باز میکردی و بهتر شیر میخوردی خب بزرگتر شده بودی دیگه الان یــــــــــــکـــــــــــ روزت بود عسلم ...
25 فروردين 1393

اولین شب در کنار هم

دیگه شب شده بود و کم کم داشت درد میومد سراغم  که یهو دیدم یه پیام از طرف بابا مهدی برام اومده که نوشته بود من تو بیمارستانم ولی خب اونجا که بخش زنان بود و بابایی نمیتونست بیاد تو ؟؟؟   اما بابایی زرنگتر از این حرفاست نمیدونم چجوری نگهبان و پرستارارو راضی کرده بود تا بیاد پشت در اتاق و مارو ببینه منم با سختی شمارو با تختت بردم جلوی در و بابا مهدی رو ذوق زده کردم بابایی هم یه عکس ازت گرفت تا شب بهش نگاه کنه تا خوابش ببره  ماهم رفتیم بخوابیم البته شما که خواب بودی منم هرچی تلاش کردم خوابم نبرد تا دم دمای صبح قرار بود فردا مرخص بشیم و بیایم خونه مامانجی که یه مدت مامانجی از جفتمون پرستاری کنه باید هوای مامانج...
25 فروردين 1393

وقتی از من سیراب شدی

اولین باری که میخواستم شیر دادنو شروع کنم برام مثل یه پروسه سخت و غیر ممکن بود نمیدونم چرا نمیتونستم شما خواب بودی و اون خانم پرستار هی شمارو میذاشت زیر سینه من تا شیر بخوری و بهم آموزش میداد ولی نه شما بلد بودی بمکی نه من بلد بودم درست تو بغل بگیرمت و بهت شیر بدم خیلی برام سخت بود الان که بهش فکر میکنم خندم میگیره ولی اونموقع واقعا به نظر نشدنی میومد خیس عرق میشدم ولی شما نمیتونستی نوک سینه رو پیدا کنی و سیر شی و این حس که تو گرسنه ای و من نمیتونم سیرت کنم داشت عذابم میداد وقتی که دیگه موفق شدم با درد بسیار زیاد بهت شیر بدم و اولین شیر زندگیت رو از وجود مادرت نوشیدی یه حس خوبی تو وجود جفتمون بود یه حس رضـــایـــــتــــــ ...
25 فروردين 1393