رهیرهی، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 27 روز سن داره

رهی عشق کوچولو

وقتی چشماتو دیدم ....

 اولین باری که چشمای نازتو باز کردی  حدود ساعت 6 عصر بود وای که نمیدونم چی بگممم  نمیدونم چه حسی بود فقط میدونم حس خوبی رو تجربه میکردم فوری ازت عکس گرفتم تا وقتی دوباره چشماتو بستی هی نگاهش کنم و قربون صدقت برم پسر گلم     راستی : رهی جونم شما روز دوشنبه (( 20/6/1391 )) ساعت 1.25 دقیقه ظهر در بیمارستان آتیه با وزن 3.430 کیلو و قد 50 cm و دور سر 37 cm صحیح و سالم قدم رو چشمای من گذاشتی   به روزگارم خوش اومدی عزیزم  مامانی به فدات ...
25 فروردين 1393

اولین خاطره

   پسرکم از همون لحظه که دیدمت دیگه نمیتونستم چشم ازت بردارم هنوز درد سراغم نیومده بود حس خوبی داشتم ولی نمیدونم چرا بابا مهدی تو خودش بود حتی خاله مریم گفت نمیدونم چرا من که بهش تبریک گفتم خیلی سرد جوابمو داد نفهمیدم از چی دلخوره !!!   (( بعدا بابا مهدی برام تعریف کرد که اون لحظه که شما به دنیا میای چون من بیهوش بودم و شما نباید دمای بدنت پایین میومده و نمیشده که بذارنت تو بغل من ، فورا شما رو میبرن تو یه اتاقی و میذارنت تو یه تخت کوچولو تا اونجا گرم نگهت دارن تا من بهوش بیام و بتونم به شما شیر بدم ولی بابا مهدی نمیدونسته و فکر کرده خدایی نکرده شما مشکلی داری که بردنت اونجا و همونجا از پشت شیشه ها نگاهت میک...
25 فروردين 1393

گویی دنیایم بهشت شد

حسی که اون لحظه داشتم رو هیچ وقت درک نکرده بودم و میدونم دیگه هرگز هم برام تکرار نمیشه تو حال خودم نبودم یه حس خاصی بود خیلی عجیب میخواستم کسی رو ببینم که 9 ماه تمام تو دلم بوده و باهاش زندگی کرده بودم همه روزا و شبامون به هم گره خورده بود و باهاش دردو دل کرده بودم با تمام وجودم حسش میکردم و میدونم که این حس و حال خوب برای اونم قابل درک بوده حالا همه این چیزها و روزا و شبا گذشته بودن و من میخواستم رویای شیرینمو ببینم واااااااااای اون لحظه که آوردنت پیش من رهی جان به یکباره عوض شدم مادر  شدم مادر   عاقبت در یک شب از شبهای دور کودک من پا به دنیا می نهد آن زمان بر من خدای مهربان ...
12 فروردين 1393

ثبت اولین دیدار

  نمیدونی تا قبل اینکه به دنیا بیای چقدر چهره ات برام مبهم بود مامانی ولی وقتی دیدمت یه دل نه صد دل عاشق قیافت شدم باور نمیکنی اگه بگم که چشم ازت برنمیداشتم منتظر بودم برای لحظه ای چشماتو باز کنی تا بتونم رنگ چشمای قشنگتو ببینم داشتم باهات عاشق میشدم دوباره عاشق میشدم     ...
11 فروردين 1393

خاطره زایمان

دست و پام یخ زده بودن . نمیدونم فشار من افتاده بود یا بخش زایمان خیلی سرد بود . تا رسیدم یه فرمی رو پر کردم و امضا دادم و بعدش بهم گفتن برو لباساتو در بیار و این گان واین دمپایی رو بپوش و برو دستشویی تا مثانت خالی بشه ولی من سه چهار بار رفتم دستشویی نمیدونم واسه استرس بود یا سرما چون 8 ساعت بود که هیچی نخورده بودم  آخخخخخخخ یادم نبود که شده بود 9 ساعت بعدش یه خانم مهربونی اومد و روی شکمم یه ژلی مالید ( واااااااااای خیلی یخ بود یعنی لرزیدمااااااااا ) و بعد شیو کرد و یه خانمه دیگه که اصلا مهربون نبود اومد برام سوند گذاشت ( وااااااااااااای یعنی درد داشتاااااااااااا ) میگما یعنی نمیشد نقش این دوتا خانمو باهم عوض میکردن که مهربونه بیا...
25 آذر 1392

آخرین لحظات بی تو

عزیزدل مامان بالاخره داشت روز موعود فرا میرسید و من و بابا مهدی دل تو دلمون نبود تا روی ماهتو ببینیم شب قبل از به دنیا اومدنت از بابا مهدی خواستم ببرتمون امامزاده صالح تا یک کمی دعا بخونم و از خدا بخوام فردا هر جفتمونو صحیح و سلامت از اتاق عمل بیارن بیرون بابا مهدی هم بردمون و منم کلی دعا کردم و نماز خوندم و فقط و فقط سلامتیتو خواستم و اینکه زنده بمونم و بتونم ببینمت مامانی بعدم قسمت خوشمزه شبمون شروع شد و با بابا مهدی رفتیم پرپروک و یه دل سیر شام خوردیم و این آخرین شب دو نفره زندگیمونو جشن گرفتیم بعدم برگشتیم خونه تا من برم حمام و بیام بخوابم و استراحت کنم ولی  مگه فکر و خیال میذاشت داشتم از استرس میمردم  از...
25 آذر 1392

روزشمار عاشقی

مامان گلی ماه نهم یعنی شهریور ماه سر رسید و من لحظه شماری میکردم تا شما رو زودتر ببینم ، از خیلی از اطرافیانم در مورد سختیهای این ماه شنیده بودم ولی باورش برام سخت بود چون این هشت ماه که گذشت برام اینقدر سخت نبود و راحت بودم خدارو شکر ولی انگار راست میگفتن چون نه میتونستم راحت بشینم نه راحت بخوابم نه حتی راحت راه برم دست و پاهام به شدت ورم کرده بودن و منم اکثر خوراکیها رو بدون نمک میخوردم تا برای خودم و شما ضرری نداشته باشه . موقع خواب استرس داشتم که خدای نکرده بند ناف نپیچه دور گردنه کوچولوت یا طاقباز نخوابم که جات تنگ شه و خلاصه روزگاری داشتم دستشویی و حمام رفتن که دیگه نگوووووو از فجایع بود ، تازه همه این شرایط با 12 کیلو اضافه وز...
25 آذر 1392

همه چی آرومههههه

گل پسرم دیگه توی ماه هفتم بودم و هر روز سنگینتر از دیروز . . . . . هربار که میرفتم برای چکاپ و سونوگرافی خداروشکر میکردم که همه چی نرماله و شما داری خوب رشد میکنی و دیگه چیزی نمونده که بیای تو این دنیا عسلم و بشی همه کسم توی ماه هشتم دوتا مناسبت داشتیم هم سومین سالگرد ازدواج من و بابایی بود هم سی امین سالگرد تولد مامانی که بابا مهدی برام یه تولد کوچولو گرفت و بهم یه گوشی موبایل هدیه داد به نظرت واسه مادر شدن سی سالگی یکم دیر نیســــت ؟؟؟ به نظر خودم هســــــت !!! البته اینم بگم تا قبل اینکه شما بیای تو دلم یه همچین حسی نداشتما ولی از روزی که وجود تو رو حس کردم و صدای قلب کوچولوتو شنیدم افسوس خوردم که چرا زودتر اقدام ...
25 آذر 1392

خوش قدم مامان

رهی جون توی ماه ششم بارداری بودم که یه روز بابایی بهم زنگ زد و یه خبر خیلی خیلی خیلی خوش داد میدونی خبرش چی بود ؟؟؟ اینکه بابابزرگ یعنی بابای بابامهدی برامون خونه خریده بود ، الهی که خدا بهشون سلامتی بده شبش رفتیم و خونمونو دیدیم و کلی ذوق کردیم که دیگه صاحبخونه شدیم و از مستاجری خلاص ، البتــــه از یمن وجود شما عزیزکم شما از بدو بوجود اومدنت یعنی هنوز پا به این دنیا نذاشته خوش قدم بودی عزیز دلم و اینو بارها و بارها بهمون ثابت کردی . انشاالله که این خوش قدمیت مداوم باشه مامانی البته اینم بگم اسباب کشی با اون شکم قلمبه واسم خیلی سخت بود با اینکه بابایی 3 روز برای کمک به من کارگر گرفت ولی عملا خودم همه کارارو کردم و وقتی خا...
25 آذر 1392